نابغهای ربانی
خبرگزاری حوزه/ او کودکی بود که از میانه هاله ای نورانی سربرکشید و در آستان جانان دل و جان سایید.
نامش بر بلندای عظمت علمی و مرامش در فراخنای حکمت آیینی درخشید.
عالمی از جنس نور و نوری از جنس ایمان.
کسی که مرور تاریخ زندگیش، دل و جان را بی تاب یاران عاشق معنویت و خدا می سازد و روح و روان را روانه دیدار یار.
او که از «انصار» خدا بود و «همه دانی» او در جوار یاد و نام «محمد» و «جواد» که مسمایی تابناک از این اسم ملکوتی برساخت: محمدجواد انصاری همدانی؛ صاحب این غزل ناب و تابناک:
منزلگه آن یار اگر خانه من بود
فردوس برین گوشه کاشانه من بود
شاهان جهان را نشدی هیچ میسر
آن گنج مرادی که به ویرانه من بود
هر گوشه چشمی که نمود آن شه خوبان
تیری به دل خسته دیوانه من بود
گرسوخت مرا جلوه دیدار عجب نیست
کان شمع مراد دل دیوانه من بود
خاطره ای ناب از مادر ی بی تاب
مادرش در ذکر خاطره ای خطیر و خوابی که به بیداری می مانست از رویای صادقه ای می گوید که شنیدنی است:
« ملکی مرا به آسمان ها برد از طبقات آسمان ها عبورم داد و آن گاه پیامبر(ص) را دیدم که سرشان را بالا آوردند و بشارت فرزندم را به من داده و فرمودند:
خیلی مواظب این بچه باش که مورد نظر ماست. »
فرزند عالمی که خود مرد راه خدا بود
باری؛ آیتالله العظمی حاج شیخ محمد جواد انصاری همدانی(ره) فرزند مرحوم حاج ملا فتحعلی همدانی در سال 1320 هجری قمری مطابق با 1281 هجری شمسی در شهر همدان و در خانوادهای روحانی چشم دیده به دیدار دنیا باز نمود.
والد مکرمش مرحوم حاج ملافتحعلی همدانی، از برجسته ترین فضلای همدان بود.
والده مکرمه اش هم زنی مومنه و متدینه و از زمره نجیب زادگان و نواده بزرگان به نام ماه رخسارالسلطنه بود.
کودکی نابغه و نابغه ای دین مدار
کودکی بیش نبود که بزرگی و عظمت و استعداد و نبوغ در او موج می زد.
آنقدر هوش و ذکاوت داشت با استعدادی شگرف و توانایی فکری غریبش توانست با قریحه ذاتی فراوان از سن هفت سالگی دروس حوزوی را پیش والدینش بیاموزد.
وقتی والد مکرمش در سن دوازده سالگی از دنیا رفت محمد جواد هم به محضر اساتید بزرگی رسید که در حوزه فقه و اصول و فلسفه کتابهایی نظیر منظومه سبزواری و اسفار را به او یاد دادند.
بزرگانی نظیر آیتالله میرزا علی خلخالی و مرحوم حاج سید عرب و حاج آقا علی شهیدی و آقا محمد اسماعیل عمادالاسلام.
از فقه و اصول تا طب و فلسفه؛ پرسه ای عمیق در دنیایی شفیق
او در رشتههای همچون طب هم منابعی مثل خمسه یونانی و ابوبکر زکریای رازی را آموخت و در علم معرفه النفس و درس اخلاق هم حاج میرزا حسین کوثر همدانی استادش بود تا اینکه توفیق یافت به مدد نبوغ ذاتی و تلاش و ممارست بینظیرش در همان جوانی به قوه استنباط برسد.
طبابت
نقل می کنند که در منزل همگی از معالجه اطبّاء بی نیاز بودند و پدر، خود بهترین طبیب بود، البته این فقط در مورد فرزندان نبود و گاهی از اطراف و اکناف برای معالجه خدمتشان می رسیدند که در این راستا بعداً به جریان معالجه بیماری یک یهودی اشاره خواهیم کرد.
ازدواج؛ فرزندآوری و اجتهاد؛ راهی به سوی قله معنویت و زیست مومنانه
شیخ محمد جواد بیست و چهار سالش بود که با زنی پاکدامن از خانوادهای اصیل ازدواج کرد.
ازدواجی که دو فرزند پسر و سه فرزند دختر به همراه داشت.
شیخ محمد جواد انصاری از زمره علمایی بود که در جوانی به درجه رفیع اجتهاد نایل آمد.
رهسپار قم؛ امضای اجتهاد توسط عالمان دهر
پس از آن به شهر مقدس قم رفت و در درس حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری(ره) حضور یافت.
شیخ عبدالکریم و آسید ابوالحسن اصفهانی برگه اجتهادش را با تجلیل و تفقد از او امضاء می کنند.
انقلابی روحانی و جذبه ای عرفانی؛ راهی دیگر
تا اینکه بر اساس یک انقلاب روحانی و ذوب عرفانی با بازگشت به همدان تا پایان عمر به مراقبه و محاسبه و خلوت ربانی خویش در تهذیب نفس و تربیت نفوس مستعده پرداخت و این در حالی بود که از اقصی نقاط ایران و جهان عشاق عرفان و جذبه روحانی به حضور ایشان نایل شده و از برکات وجود ذی جودش بهره می بردند.
تحولی معنوی که به بهشت منتهی شد
آیت الله انصاری همدانی در بیان مراتب تحول درونی و نیز شکل سیر وسلوک خویش می گوید:
من به تشویق علمای همدان به دیار قم رهسپار شدم و تا آن زمان به طور کلی با عرفان و سیروسلوک مخالف بودم و مقصود شرع را همان ظواهری که دستور داده شده میدانستم تا اینکه برایم اتفاقی پیش آمد؛ یک روز در همان سن جوانی که به همدان رفته بودم به من اطلاع دادند که شخص وارستهای به همدان آمده و عده زیادی را شیفته خود کرده، من به مجلس آن شخص رفتم و دیدم عده زیادی از سرشناسها و روحانیون همدان گرد آن شخص را گرفتهاند و او هم در وسط ساکت نشسته بود، پیش خود فکر کردم گرچه اینها افراد بزرگی هستند و دارای تحصیلات عالیهای میباشند اما این تکلیف شرعی من میباشد که آنان را ارشاد کنم و تکلیف خود را ادا کردم و شروع به ارشاد آن جمع نموده نزدیک به دو ساعت با آنها صحبت کردم و به کلی منکر عرفان و سیروسلوک إلی الله به صورتی که عرفا میگفتند گشتم، پس از سکوت من مشاهده کردم که آن ولیّ الهی سر به زیر انداخته و با کسی سخن نمیگوید بعد از مدتی سر بلند نمود و با دید عمیقی به من نگریست و گفت:
« عن قریب است که تو خود آتشی به سوختگان عالم خواهی زد. »
من متوجه گفتار وی نشدم ولی تحول عظیمی در باطن خود احساس کردم برخاستم و از میان جمع بیرون آمدم در حالی که احساس میکردم که تمام بدنم را حرارت فراگرفته است، عصر بود که به منزل رسیدم و شدت حرارت رو به ازدیاد گذارد. اوائل مغرب نماز مغرب و عشاء را خواندم و بدون خوردن غذایی به بستر خواب رفتم، نیمههای شب بیدار شدم، در حال خواب و بیداری دیدم که گویندهای به من میگوید:
« العارف فینا کالبدر بین النجوم و کالجبرئیل بین الملائکة؛
شخص عارف در بین ما همانند قرص ماه است در بین ستارگان و همانند فرشته امین وحی است در بین فرشتگان. »
به خود نگریستم دیدم دیگر آن حال و هوی و اشتیاقی که به درس داشتم در من نمانده است. کم کم احساس کردم که نیاز به چیز دیگری دارم تا اینکه مجدداً به قم آمدم. در قم شروع به حاشیه زندن بر کتاب شریف عروه الوثقی کردم تا یک شب با خود فکر کردم که چه نیازی به حاشیه من است بحمدالله به اندازه کافی علمایی که حاشیه زدهاند وجود دارند و نیازی به حاشیه من نیست و از ادامه کار منصرف شدم. در همان شب این خواب را دیدم « در عالم رؤیا یک حوض بسیار بزرگ با رنگهای مختلفی دیدم که دور آن حوض پر از کاسههای بزرگی بود که بر آنها اسماء خداوند و از جمله این آیه شریفه:
« ذلک فضل الله یوتیه من یشاء؛
این فضل خداست که به هر که خواهد میدهد. مائده/56. »
نوشته شده بود وقتی من به نزدیک آن حوض رسیدم جامی لبریز از آب حوض کرده و به من نوشاندند که از خواب پریدم و تحولی عظیم در خود احساس کردم و آنچنان جذبات عالم علوی و نسیم نفحات قدسیه الهی بر قلب من نواخته شده بود که قرار را از من ربود، وجود خود را شعلهای از آتش دیدم،
« یک بار آنقدر سوختن قلبم شدت یافته بود که احساس می کردم مرگم نزدیک است. می سوختم و دیگر امیدی به ماندن نداشتم. مطمئن بودم دوام نمی آورم می سوختم، می سوختم ... ناگهان احساس کردم نوری پیدا شد و به قلبم خورد و آن گاه قلبم آرام شد و حرارتش فروکش کرد. »
یکی از شاگردان آیت الله انصاری نقل کردند که ایشان فرموده بودند:
مرحوم غُبار همدانی را جذبه الهی گرفت و سوخت، من هم اگر عنایت ثانوی الهی شامل حالم نمی شد چون او سوخته بودم. »
حضرت علی (ع) می فرماید: « حبّ الله نار لا یمرّ علی شیءٍ الا احترق و نورالله لایطلع علی شیءٍ الا اضاءَ: دوستی خدا آتشی است که از هرچه عبور می کند آن را می سوزاند و نور الهی نمی تابد بر چیزی مگر آنکه آن را روشن می کند. مصباح الشریعه ج2، ص 239. »
باری؛ در بیان ناب و تابناک این شیخ روحانی و طبیب عرفانی، نکاتی هست تأمل برانگیز و درس آموز. او خود در این باره می گوید:
از آن به بعد به این طرف و آن طرف زیاد مراجعه کردم که شاید دستم به ولیّ کاملی برسد و از وی بهره گیری نمایم. در آن زمان عالم نحریر و ولیّ الهی آیت الله العظمی شیخ میرزا جواد ملکی تبریزی(ره) رحلت کرده بودند و هر چه نزد شاگردانش رجوع میکردم عطش من فرو نمینشست تا اینکه خود را تنها و بیچاره و مضطر دیدم سر به بیابانها و کوههای اطراف قم گذاشتم، صبحها میرفتم و عصرها برمیگشتم تا اینکه پس از چهل الی پنجاه روز تضرّع و توسّل زیاد به ساحت مقدس معصومین(ع) وقتی اضطرار و بیچارگیم به حد اوج خود رسید و یکسره خواب و خوراک را از من ربود ناگهان پردهها از جلوی چشم من برداشته شد و نسیم جانبخش رحمت از حریم قدسی الهی ورزیدن گرفت و لطف الهی شامل حالم گردید و مقصد خود را در وجود مقدس خاتم الأنبیاء حضرت محمد(ص) یافتم و متوجه شدم در این زمینه وجود خاتم الأنبیاء دستگیری مینماید، از آن زمان به بعد مرتباً به ساحت مقدس آن حضرت متوسل میشدم و از حضرت بهرهگیری فراوان مینمودم.
باری؛ شیخ بزرگ همدانی یادآوری می کند که:
« از آن به بعد هرجا مکاشفات و یا رویدادهای ذهنی که برایم پیش می آمد و نمی توانستم جوابشان را پیدا کنم به ساحت مقدس پیامبر اکرم(ص) متوسل می شدم و جواب می گرفتم. »
از خود این عالم ربانی و نیز از مرحوم آقای قاضی(ره) و البته از زبان شاگردانش نقل است که می گویند:
« ایشان در این راه استادی نداشته و توحید را مستقیماً از خدا فراگرفته. »
استاد نداشت اما همه هستی استادش بود به سوی نیستی در ذات اقدس الهی
ایشان به خاطر نداشتن استاد و متحمل شدن ریاضت ها و عبادات زیاد، جسمی لاغر و نحیف پیدا می کند و شاید به همین خاطر وفاتشان در سن 59 سالگی واقع می شود.
از خود ایشان نقل می کنند که:
« اگر من طبابت نمی دانستم تا به حال 70 بار مرده بودم. »
شاگردان وارسته استادی برجسته؛ سیاهه ای از مردان بزرگ روزگار
در میان کسانی که به مقام شاگردی و توفیق درک محضر این عالم ربانی رسیده اند می توان نامهای بزرگ و برجسته ای را دید.
گفته اند که محفل انس او تنها خاصّ شاگردان نبود؛ بلکه هر کسی را متناسب با سعه وجودی خود سیراب می کرد، حتی علما و مراجع به خدمتشان می رسیدند و تقاضای دستورالعمل یا توصیه هایی خاص خودشان را داشتند، و به این ترتیب ایشان در اثر عنایت الهی، مرجع مراجع می گردند.
بزرگانی همچون:
مرحوم آیت الله حسنعلی نجابت(ره)،
مرحوم آیت الله شهید سید عبدالحسین دستغیب(ره)،
مرحوم حاج محمد اسماعیل دولابی(ره)،
مرحوم علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی(ره)
مرحوم آقای غلامحسین سبزواری،
مرحوم حجة الاسلام سیّد عبدالله فاطمی،
و...
آنک حکایت غریب وفات مردی که... او بود
استاد علامه طهرانی در باب این عالم ربانی می گوید:
« آیت الله انصاری در اثر فشار و شدت عشق و شوق وافر به لقاء حضرت متعال و سپس درخواست و طلب فنا در ذات احدیت و نداشتن راهنما و استاد و رهبر، چون به نظریه خود عمل میکردهاند دچار کسالت قلب شدند و چون خودشان طبیب قدیمی بودند پیوسته از گیاهان و عقاقیر مفید و مروح قلب استفاده مینمودند. این عالم ربانی در حالی که یک سال از عمر طیبه اش باقی بود برای یک ماه به تهران آمدند و به حقیر فرمودند تا برایشان از دکتر اردشیر نهاوندی که متخصص قلب بود وقت گرفتم، چون دکتر ایشان را تحت معاینه دقیق خود قرار داد از جمله گفت:
این قلب بیست سال است که تحت فشار شدید عشق واقع است. آیا شما خاطر خواه بودهاید؟ فرمودند: بلی. پس از آنکه بیرون آمدیم به حقیر فرمودند:
عجب دکتر دقیق و با فهمی است! او درست تشخیص داد، اما فهم آنکه این خاطر خواهی برای چه موردی بوده است در حیطه علم او نیست.
آقای اسلامیه نقل میکند که:
« یک سال پیش از فوت حضرت استاد در سال 1338 هجری شمسی بود که یک روز در ایوان خانه آقا جلسه ای داشتیم و جناب حاج محمدرضا گل آرایش در ابتدای جلسه مشغول قرائت قرآن شد، من به ستون ایوان، در مقابل استاد تکیه کرده بودم و سرم را روی زانو گذاشته، در آیات تلاوت شده تفکر میکردم که یک دفعه حالت مکاشفه برایم ایجاد شد دالانی دیدیم بزرگ که انتهای آن پله میخورد و به سوی پشت بام میرفت، آیت الله انصاری در جلو و من هم پشت سر او، از پله ها بالا رفتیم تا به پشت بام رسیدیم، وضعیت چنان بود که فصلها یکی پس از دیگری میگذشت، بهار گذشت، تابستان گذشت، پاییز گذشت، ولی مکان هیچگونه تغییری نمیکرد تا نوبت به زمستان رسید، دیدم بادی وزید و عبای استاد از دوشش افتاد و ناگهان استاد ناپدید شدند.
بعد وضعیت عادی شد و دیدم هنوز قاری، قرآن تلاوت میکند. این مکاشفه را بعد از فوت آیت الله انصاری وقتی برای آیت الله نجابت نقل کردم، ایشان فرمود: چرا این جریان را قبلاً به من نگفته ای؟، چون این مکاشفه خبر از مرگ ایشان میداد و زمستان تعبیرش این بود که، شما حضرت استاد را در شرائط سختی که به او شدیداً نیاز داری از دست خواهی داد.»
از مرحوم سبزواری در بیان ویژگی های عرفانی ایشان نقل شده است که:
« این دوران آخر ایشان رفتار غیر عادی داشتند و در التهاب بودند. دو سه بار آمدند و گفتند که حساب و کتاب ما را صاف کن، من تعلل می کردم تا سرانجام دفعه چهارم گفتند برادر، من رفتنی ام ، چرا تعلل می کنی! »
این عالم بزرگوار در فروردین سال 1339 وصیت های خود را به پسر بزرگش می کند و می گوید:
« من دارم می روم؛ تو پدر بچه هایی، مواظبشان باش؛ این تقدیری وارد شده از طرف پروردگار است. »
حکایت هجر پدر از زبان درد پسر
احمد آقا فرزند ایشان نقل میکند که:
« در ایام نوروزی که برای تعطیلات به همدان آمده بودم یک روز پدرم مرا در اتاق خصوصیش صدا زد، پدرم در زیر کرسی بود، مرا نزد خود نشاند، چون فرزند ارشد بودم به من فرمود:
« تو بعد از من وظیفه داری که در حق این بچه ها پدری کنی، با شنیدن این کلام فوق العاده مضطرب شدم، فرمودند ناراحت نباش خداوند چنین مقدر فرموده است که بعد از من نسبت به بچه ها پدر باشی. »
دکتر علی انصاری می گوید:
« ایشان هفته آخر مضطرب بودند می رفتند سر کوچه و بر می گشتند غیر عادی؛ گویا چیزی می دیدند. »
عصر سه شنبه در 9 اریبهشت، 1339ه.ش. در بین نماز ظهر و عصر بر روی سجاده و در حین نمازحالش منقلب شده و نیمه بدنش فلج می شود.
...و من به اراک برگشتم و او به خدا پیوست
احمد آقا پسرش می گوید:
مرحوم پدرم سکته کرده بود و نصف بدن و زبان ایشان از کار افتاده بود، پزشک معالج ایشان بالای سرشان ایستاده بود و به ایشان سرم وصل کرده بود، بعد ایشان با دست چپ اشاره کردند به من که جلو بیا، وقت جلو رفتم اشاره کردند که کاغذ و قلم به من بدهید، وقتی کاغذ و قلم در اختیار ایشان گذاشتم، با دست چپ به زحمت نوشتند:
« احمد مرگ من نزدیک است به این آقایان بگویید خود را به زحمت نیاندازند، فایدهای ندارد ».
تا اینکه در بعد از ظهر جمعه، دوازدهم اردیبهشت 1339 هجری شمسی مطابق با دوم ذیقعده 1379 ه.ق. در سن 59 سالگی راهی دیار یار و فانی مقام دلدار گشت و به سوی بهشت برین حق پرکشید.
همه راضی بودیم که او به رضا رسیده بود
خانم فاطمه انصاری می گوید:
« همه ما هم راضی بودیم، گریه و زاری می کردیم ولی راضی بودیم چون او راضی بود، حتی بعد از فوتشان همه راضی بودند و هنگام وفاتشان همه در اتاق بوی عطر و گلاب استشمام می کردند صورتشان را گویی واکس نور زده بودند، صورتی نورانی و جوانتر از قبل با چشمانی زیبا، حالتی خدایی بود و من این را می فهمیدم. »
بدن مطهّر ایشان بعد از اقامه نماز توسط آیت الله العظمی آخوند ملاعلی معصومی طبق وصیت خودش به قم منتقل در قبرستان علی ابن جعفر ( مرحوم آیت الله انصاری به قبرستان علی بن جعفر علاقه خاصی داشتند و میفرمودند که نورانیت عجیبی دارد.) به خاک سپرده شد.
حجت الاسلام والمسلمین صفوی قمی نقل میکند:
هنگام دفن آقا حضور داشتم و جناب مهندس تناوش به محض اینکه بدن آقا را در لحد گذاشتند با صدای بلند شروع به صلوات کردند وقتی بالا آمدند گفتند: همینکه بدن آقا را در لحد گذاشتم نوری از قبر تا عرش وصل شد و آقای ابهری و حجة الاسلام والمسلمین فاطمی هم این نور را مشاهده کردند و آقای فاطمی اضافه میکند که:
نه تنها نور را دیدهاند بلکه بوی عطر در فضای قبرستان پیچید که در تمام عمرم همچنان بویی به مشامم نرسیده بود. سپس علامه سیدمحمدحسین طهرانی وارد قبر شدند، بند کفن را باز کرد، و برای آخرین بار بر گونه آقا بوسه زد، تلقین را گفتند و سپس دوستان و شاگردان با جسد او وداع کرده و بر قبر خاک ریختند.
وقتی که خبر فوت آیت الله انصاری را به آقای نجابت میدهند، آیت الله نجابت در حال استحمام بوده که با شنیدن خبر مرگ استادش، شکّه شده به زمین میخورد و نصف بدنش فلج میشود که بعدها در اثر معالجه های فراوان مجدداً بهبود نسبی پیدا میکنند.
« مهندس تناوش می گفت که وقتی که جسد آقا را دور ضریح حضرت معصومه(س) می چرخاندند، خودش شنیده که ایشان زیارت نامه می خواندند و بالاخره ایشان را در قبرستان علی بن جعفر قم به خاک می سپارند. »
مکاشفه ای از جنس درک حقیقت هستی
قبر کناری آیت الله انصاری را جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج آقا معین شیرازی برای خودش خریداری میکند که بعد از مردن در آنجا دفن گردد، شبی در مجلس روضه خانگی امام حسین(ع) که در تهران، در منزل یکی از شاگردان آیت الله انصاری برگزار شده بود حاج آقا ابهری که از بکّائین بودند بعد از یک گریه زیاد که در این مجلس دارند، بعد از پایان جلسه به آقای حاج معین رو میکند و با حالت لبخند میگوید:
حاج معین این قبری که خریدهای جای تو نیست مرا آنجا دفن میکنند و تو را در... دفن میکنند، و امسال یک امام جماعتی فوت میکند و تو را به عنوان امام جماعت میبرند. و همینطور هم شد و آن سال چون امام جماعت یکی از مساجد فوت کرد حاج معین را به عنوان پیشنماز به آن مسجد بردند و پنج سال بعد از این جریان وقتی آقای ابهری فوت کردند بین دوستان صحبت شد که کجا دفن گردد، بعد تصمیم گرفته شد که در قبر آماده شده که کنار قبر آیت الله انصاری است و توسط حاج آقای معین شیرازی خریداری شده، دفن گردد و حاج آقا معین هم بعد از فوت در تهران دفن گردیدند، رحمه الله علیهم اجمعین.
.................................................................................
برای ادامه مطلب به آدرس زیر مراجعه فرمایید:
http://www.hawzahnews.com/news/1973/347613/%D9%86%D8%A7%D8%A8%D8%BA%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C+%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D9%86%DB%8C
.: Weblog Themes By Pichak :.