***نسیم معرفت***
شمع می سوزد به دیگران روشنی می دهد
شهداء شمع محفل بشریتند
شهیدعلّامه مرتضی مطهری
شمع بودم سوختم این دود آه آخر است
***نسیم معرفت***
یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود.
*شمع بودم سوختم این دود آه آخر است*
شمع بودم سوختم این دود آه آخر است
صبح شد برخیز ای جان، ایستگاه آخر است
زندگی هر روز دارد سمت پیری می رود
مردن ما انتخابی نیست ، راه آخر است
سیب را از شاخه چیدم شرم آمد توبه را
بسکه با هر گاز گفتم این گناه آخر است
درد دوری از وطن با اهل غربت آشناست
روی بر گردان مسافر این نگاه آخر است
تلخی زخم زبان ها قسمت بازنده هاست
عبرت تاریخ ها بر دوش شاه آخر است
گاه بار اولین هم ، اشتباه آخر است
http://www.irafta.com/showtext.aspx?id=12223
*******************************************************************************************************
*پروانه بر آتش زند از بهـــر تـــــو خود را
ای شمع تــــــو هم حرمت پـــروانه نگهدار
*باز امشب جلوه بخش بزم مستانم چو شمع
درمیان سوز وساز خویش خندانم چو شمع
*در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چوشمع
*گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چو ن شمع بخندد به شب تار کسی
*حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه
و آن قدر سوختم از غم که تباهش کردم
*حسن و عشق پاک را شرم و حیا درکار نیست
پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را
*پروانه سوخت، شمع فرو مرد، شب گذشت
ای وای من که قصّة دل ناتمام ماند
*حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست
*ای شمع بزم ، دوش چرا میگریستی؟
پروانه عاشق است تو سرگرم کیستی؟
*اینکههر شب تا سحر آیدزچشمم اشک نیست
گوهر جان است میریزد به دامانم چو شمع
*ازما چه دیده ای که به صد سوز همچو شمع
خندان میان بزم حریفان نشسته ای؟
*می سوزم و به گریه شبی روز میکنم
چون شمع ، گریه های گلو سوز میکنم
* شمع من پرتو به بزم دیگران میافکند
وه که این گرمی مرا آتش به جان میافکند
*با دل روشن نگردد جمع خواب عافیت
عُمر شمع ما به اشک و آه در محفل گذشت
*پرتو شمع محال است به روزن نرسد
بینش چشم من از دیده بیدار من است
*زان شعله ها که از دل پروانه سر کشید
روشن نشد که شمع در این انجمن کجا است
*بیهوده نیست گریه بی اختیار شمع
آبی بر آتش دل پروانه میزند
*دوستی با ناتوانان مایه روشندلی است
موم چون با رشته سازد شمع محفل میشود
*چون شمع عُمر ما همه در تاب و تب گذشت
دستی به زیر سر ننهادیم و شب گذشت
ملا حاجی محمد
* شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ای خوش آن شمعی که روشن می کند ویرانه ای
*هیزم سوخته شمع ره منزل نشود
باید افروخت چراغی که ضیایی دارد
*هزار ظلمت جهل وهزار راه خموش
به شمع روی تو روشن شود ابا صالح
*میان عاشق و معشوق رسم خوب این است
همیشه سوز وگدازت چو شمع باید بود
*ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمع بپرسید که در سوز وگداز است
*قصه پروانه بودن را کسی باور کند
اندکی با شمع باشد در دل تاریک شب
* در طواف شمع می گفت این چنین پروانه ای
سبقت بیجا مگیر ای جان مگر دیوانه ای
*گهی به انتظار تو شب بی قرارم بودم من
گهی زداغ تو شمع مزار بودم من
*گفتمش احوال عمر ما چه باشد عمر چیست
گفت یا برقیست یا شمعیست یا پروانه ای
* شمع داند در طریق عشقبازی با خدا
رسم دلدادن بسا آموختن پروانگیست
این جهان همچون قطاری می رود تا ناکجا
دلسپردن در قطار عمر بس دیوانگیست
گرد شمعِ یار، سوزان ، بال های جهل خود
سرفرود آر از ادب تا بنگری اخلاق چیست؟
* شمعا تو مسوز که وقت آه است هنوز
صبحا تو مدم که وقت راز است هنوز
دیوانه برو گوشه کناری بنشین
این صحبت عاشقی دراز است هنوز
* { و اوست شمع حقیقی جهان که می سوزد از بیداد( از جناب سیدحسین اسحاقی گیلانی آستانه ای) }
*یادمان رفت شقایق دل داغی دارد
شاپرک در بغل شمع چه حالی دارد
آنقدر محو تماشای قفس ها شده ایم
یادمان رفتم که یاد شهدامون چه صفایی دارد
* شعری از سعدی شیرین سخن در مورد شمع و پروانه
.: Weblog Themes By Pichak :.